یک مــــوزه ی خانگـــی در گذشته درباره ی موزه داری و در مقوله ی میراث انقلاب و دفاع مقدس و ضرورت اهتمام به حفظ جایگاه مردم در آن چیزهایی نوشته ام. 1- ذوق سرشار و معارف لطیف پدر و مادر و همچنین خاستگاه کم نظیر آبائی این خانواده که به خوبی به فرزندانشان انتقال داده اند. 2- هوش و موقعیت سنجی خانواده به ویژه مادر بزرگوار شهیدان در شناخت میراث معنوی فرزندانشان حتی در دوران طفولیت آنان. ثمره ی این درایت، جمع آوری هزاران برگ سند مکتوب، وسایل شخصی و همچنین نمونه های دیگری است که می توان از آن بعنوان موضوعاتی مستقل نام برد. مانند کلکسیون پاکت نامه های ستاد تبلیغات جنگ، آثار هنری رزمندگان، اشعار مردمی دفاع مقدس و.... 3- زحمات پیوسته ی خانواده در حفظ آثار و سعی در فرسوده نشدن یادگارهای شهیدانشان در سال های انقلاب ، جنگ تحمیلی و پس از آن بر اثر سیاست های غلط فرهنگی مدیران. و همچنین کلاسه بندی و تدوین آن آثار به شکلی دقیق و با حوصله که عمدتاً توسط خواهر گرامی شهیدان طی سال ها انجام پذیرفته است. در ادامه، تصاویر برخی از این یادگارها همراه با شرحی مختصر، نقل قول شده از وبگاه این شهیدان گرانقدر را زیارت خواهید نمود که سال ها باد قت تمام توسط خانواده نگهداری شده اند:
لباس خاکی
ماهی نقره ای
سربندها ...
یادداشت جیبی! یادداشت ... ساک ها... ترکش... نوارها.... زنجیرهای بی پلاک...
وقتی آقا به خانه ی شهیدان آمد، پدر فقط یک دعا از آقا خواست: عاقبت بخیری... اینک با کمک خانواده، نرم افزار چند رسانه ای آثار و یادگارهای شهیدان خوشقلب طوسی آماده ی بهره برداری قرار گرفته است.
+
این یادداشت امّا قصد در معرفی الگویی مردمی در همین باب دارد.
خانواده ی شهیدان گرانقئر سید کریم و سید جواد خوشقلب طوسی بی شک یکی از ارزشمند ترین گنجینه های خانوادگی را در مقوله ی انقلاب و دفاع مقدس در اختیار دارند.
از ویژگی های این خانواده ی گرامی می توان به نکات ذیل اشاره نمود:
لباس سیدجواد، البته تقوا بود. حتی یکدست لباس خاکی بیت المال را هم اضافه از سهم خودش نپوشید. وقتی روز اعزام تهران، فهمید دایی اش آشنا داشته که توانسته یکدست لباس خاکی برای او بگیرد، آن را پس داد.
کریم هم همیشه لباس خاکی اش را خودش می شست و خودش اتو می کرد. مثل آخرین باری که برگشت اهواز. خواهرش هم جانماز دست دوز مادر را برای او شست و اتو کرد. کفشهایش را هم تمیز کرد و در عوض، آخرین بوسه ی برادر را مال خود کرد.
با کمترین وسایل برای یک عروسی فامیلی، کریم دوتا ماهی نقره ای بزرگ درست کرد. فامیل دانادی خودش را ولی ندید...
سربندها و بازو بند تخریب و جانماز مال سید جواد است. توی یکی از عکس های آخرین خداحافظی هم یکی از همین سربندها را به سر دارد.
جانماز، اهدائی جبهه است. خودکار زرد، مال سید کریم است. این مدل خودکار را برای نوشتن می پسندید. چسب زخم بهداری هم روی آن از دور داد می زد که این خودکار مال کیست.
اما خودکار استیل مال سید جواد است. چقدر منظم بود! چقدر چیز نگهداربود!
پدر به سیدکریم گفت: « صبح تا شب تظاهرات و تجمع ضدشاهی و ... تو فقط یازده سال داری. آخرش زیر دست و پا له می شوی و جنازه ات هم شناخته نمی شود که بدست ما برسد.»
کریم گفت: « چشم باباجان». همین!
اما راهپیمایی هایش را که تعطیل نکرد. یک تکه کاغذ برداشت و رویش اسم و آدرس و شماره تلفن خانه را نوشت. البته این یک روی سکّه ی این یادداشت بود. چون آن روی کاغذ نوشت: « خداوندا! مرا شهید از دنیا ببر. به امید حق.»
سید کریم هیچ وقت نفهمید که آن کاغذ را مادر از ماشین لباس شویی نجات داد و پیش خودش نگهداری کرد.
حالا که این کاغذ را می بینی شک نمیکنی که هم کریم به عاقبت خودش امید داشت، هم مادر به عاقبت پسرش.
سند روی سند!
قبل از کربلای پنج، سید کریم پدر را توی کوچه های خرمشهر می بیند. او دارد می رود پس باید یک نامه بنویسد و به پدر بسپارد تا مادر را از حالش خبر شود. اما ده و نیم شب، کاغذ از کجا؟
چاره ای نیست. تنها چیزی که خدا دم دست کریم می گذارد، یک برگه ی پاره از سند خانه ای است که کنار آن ایستاده اند. و کریم سندی را روی این سند به یادگار می گذارد.
با "إن مع العسر یسرا" شروع می کند تا به مادر امید دهد که بعد از کربلای 4، کربلای 5 در راه است و بعد با "و ما رمیت اذ رمیت" ادامه می دهد. و ...
سید کریم رفت و این سند شد آخرین یادگار او.
سید کریم و سید جواد هر دو اهل نوشتن بودند.
سید کریم چند روز قبل از شهادتش، توی سر رسید، قطعه ای نوشته بود، عجیب! مادرش را با صاحب نامش حضرت زهرا سلام الله علیها در کنار هم یاد کرده بود. مادر زمینی و مادر آسمانی اش...چه همه عشق! چه همه احساس! ...
« نام مادر من زهراست... او می گوید من به شما شیر ندادم مگر اینکه برای سربازی امام زمان عج پرورشتان دهم. و شما را مادری نکردم مگر برای حفظ اسلام.»
این چند ساک برزنتی یادگار از سید کریم و سید جواد است.مثل خیلی چیزهای دیگر، اگر کسی به این ها هم احتیاج داشت، مادر می بخشیدشان به دیگران.
آتشفشان شد. همه جا می لرزید. مادر، چهار فرزند خردسالش را توی آغوش کشیده بود. گدازه ها از کوه شلیک می شدند و به اطراف می ریختند. یک گدازه هم درست افتاد جلوی پای مادر و کم کم سرد شد. مادر به آن خیره شده بود. چقدر تیز و خشن بود!
ده سال بعد از این خواب، روزی که پای سید کریم را عمل کردند، پزشک ترکش تیز و خشنی را که از پای او در آورده بود، گذاشت کف دست مادر و او خیره شده بود به ترکش. و چون از سالها پیش با این ترکش آشنا بود، در یک قوطی نگاتیو برای همیشه به یادگار نگهش داشت.
هم سیدجواد، هم سید کریم اهل نوار بودند. توی اتاقشان یک کتابخانه ی کوچک فلزی بود که نوارهایشان توی آن مرتب و منظم صف کشیده بودند. سید کریم از پشت پوشه های دور ریخته ی بیمارستان امام رضا (ع) که رویش آرم شاهنشاهی داشت، برای نوارها جلد درست کرده بود. صورتی، آبی و زرد. بعد روی آنها عنوان هر نوار را با خط خوش نوشته بود: برادر حاج صادق آهنگران، مرحوم کافی، زیارت عاشورای حاج منصور، ...
خود پلاکها، البته با آنها دفن شد. چون غسل و کفن نداشتند. سیدجواد پلاکش فقط در مناطق بر گردنش بود و کسی در خانه پلاک به گردنش نمی دید. پلاک سید کریم اما همیشه و در همه حال همراهش بود.