آن چه در یادداشت های آتی می آید تجربیاتی است ک من از بچه های کف میدان در فعالیت های ارزشی آموخته ام. باشد که به درد سایر فعالان کف میدان بخورد. موضوعات پیشین: تجربه مَشک و آب تجربه سرباز فرمانده: تجربه ی تانک: تجربه فسنجان: غرور چیز بدی است ولی آفتش در رشد و یادگیری شاید بدترین باشد. ما چاره ای نداریم جز آنکه هم افزایی کنیم، از یکدیگر بیاموزیم و به دیگران بیاموزانیم، فرمول هایی که کشف می کنیم به اشتراک بگذاریم. نه در دادن ها خساست کنیم و نه در گرفتن ها غرور به خرج دهیم. همان طور که در تغییر جایگاه ها به راحتی به یکدیگر چشم می گوییم، باید بتوانیم راحت بگوییم: نمی دانم. و وقتی هم که فرا گرفتیم، اعتراف کنیم که از دیگران آموخته ایم و علم لدنّی نداشته ایم. حکایت آن نو عروسی را که باید برای نهار، فسنجان درست می کرد و دستور طبخش را هم بلد نبود شنیده اید. او از همسایه اش جویای دستور طبخ شد امّا از فرط غرور نمی گفت که بلد نیستم. و وانمود می کرد بلد است اما می خواهد مطمئن شود. زن همسایه هم که غرور طرف را دریافته بود، با بخل تمام تصمیم به انتقام گرفت و در آخر دستور پخت، به مواد لازم یک خشت خام هم اضافه کرد. عروس ناشی مغرور هم تاکید کرد که همه این ها را می دانسته! و گفتن ندارد که ظهر، وقتی در دیگ فسنجان را برداشت چه بلایی بر سر خورشش آمده بود. موضوع آینده:تجربه موش و آش
اندر تقسیم بندی ها و تیپ سازی های ما در فعالیت های ارزشی
اندر سازمان دهی های عمومی و کارهای تخصصی
اندر ضرورت ارتباط بلاواسطه ی موالی با ولی
اندر آداب آموختن و آموزاندن!
من از دور و نزدیک شاهد بوده ام که مانع هم افزایی بچه های ارزشی ما همین دو خلق نا مبارک غرور و بخل بوده و هست.
گعده ی هنرمندان دفاع مقدس مشهد، جاغرق، زمستان89
از ما گفتن، که اگر در فعالیت ارزشی بخشی از ما کار آن نو عروس را بکنیم و برخی از ما هم مانند همسایه ، با بُخلی که داریم به آخر دستور، یک خشت خام هم اضافه کنیم، بر سر ارزش های ما آن می آید که بر سر فسنجان این حکایت مشهور آمد. به همین راحتی.
اندر باب خطاهای کوچکی که آسیب های بزرگ می آفرینند.